دستی بیرون از پنجره ماشین سیگار می کشید آن هم سرِ صبح. پُک... دود... اولین چه بگویم ام آن جا بود. دومی هم دقیقا چند متر جلوتر ، وقتی زن نیازمندی داشت شیشه اتومبیل فاخری را برای یک اسکناس آبی ، بوسه باران می کرد!
و باز هم جلوتر پسربچه ای که داشت در ترافیک ، ماسک رعب و وحشت و امثالهم را نشان مشتریانش می داد. و بعد وقتی دیدم جوانی پیتزا خریده است و دارد آن را با ولع تمام در خیابان می خورد و نمی بیند دختربچه ای که با مادرش منتظر تاکسی ست چگونه دارد هر لقمه اش را گرسنه نگاه می کند.
چه بگویم دیگر هم ، وقتی بود که آسانسور محل کارم به خاطر پرداخت نشدن شارژ واحدها قطع بود و پنج طبقه پله ، بی صبرانه انتظارم را می کشیدند.
کنسل شدن ناهاری که قرار بود با یک دوست قدیمی بخورم هم چه بگویم بعدی را بیرون آورد از نهادم و ریختن چیزی شبیه به بتادین روی حوله حمام از بالکن همسایه بالایی و تحمل صدای تمام نشدنی سشوار اعضای خانواده و...
ناگفته هم کاملا پیداست که " چه بگویم "ها چقدر بدجنس اند و مزه زندگی را گس می کنند و حال مثبت را از آدم کش می روند اما متاسفانه هرروز هستند و بین مغز و زبان و گوش مان ، برو بیا دارند.
دیروزواقعا دیدم پس چاره ای نیست جز اینکه با این حال و احوال خوب و بد توامان کنار بیایم و بروم اصلاح جهان را از اصلاح خودم شروع کنم.
نظر شما